عصیان
دیگر خسته شده ام. از اینهمه دعایی که مستجاب نمیشود... از اینهمه اشک و ناله و آهی که جوابی ندارد. از این بندگی یک طرفه خسته شده ام. اگر خدایی هست پس پاسخ اینهمه دعای من کجاست...؟
عصیان در من سر بر کشید است. می شکنم مجسمه خدایانم را ... فریاد میکشم:
به چه کسی از تو شکایت کنم خدااااااااااااااااااااا؟ از دست تو به که پناه برم؟ کجا بروم که تو خدایم نباشیم... تو گر خدای منی من خدا نمیخواهم....
با چه لبخند آرامی جوابم میدهی :
وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدُیرٌ
اگر خداوند زیانى به تو برساند، هیچ کس جز او نمىتواند آن را برطرف سازد! و اگر خیرى به تو رساند، او بر همه چیز تواناست; (و از قدرت او، هرگونه نیکى ساخته است)
وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ
اوست که بر بندگان خود، قاهر و مسلط است; و اوست حکیم آگاه!
به خودم می لرزم. نگاه میکنم به مشتم در آینه مقابلم، خرد شده خونین و درد آلود... با وحشت به چشمان خود خیره شده ام... راست میگویی!!!!... از دست تو نه به کسی میشود پناه برد ... نه میشود به کسی شکایت کرد... فقط میتوان در مقابل قدرت عظیم و حکومت با شکوهت زانو زد و تسلیم شد....
تسلیم شدم. عجز خود را هم باور میکنم هم اعتراف :
خدایا ... من در مقابل تو عاجزم. عاجز !
انی هارب منک الیک...
...
مرا دریاب....
موضوع مطلب :