جمعه 92 تیر 21 :: 8:6 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
دلـــت کـه گـرفــت ، موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 8:5 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
و هنگامی که بندگان من ، از تو درباره ی من سوال کنند ؛ (بگو) : من نزدیـکـم ؛ دعای دعا کننده را ، به هنگامی که مرا میخواند ، پاسخ می گویم . پس باید دعوت مرا بپذیرند ، و به من ایمان بیاورند ، تا راه یابند ...
" آیه 186 سوره ی بقره "
گفت : من مونس کسانی هستم که مرا یاد کنند ؛ گفتم : چه آسان به دست می آیی ! گفت : پس آسان از دستم نده ...
موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 8:5 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
در آوای سنگین سکوت امشب ، در سادگی یک غزل ، آمین یا رب العالمین ... موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 8:4 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
اما بخاطر خدا و تنها به امید او ، به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد ... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ؛ تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته بدو ، چون : خــدای تــو و یوســف یکـیــسـت ... موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 7:59 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
به تو من خیره می گردم ؛ شاعر : حدیث سامی موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 7:57 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
چشمهایت را ببند ،
موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 7:56 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
موضوع مطلب :
جمعه 92 تیر 21 :: 7:44 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
تو خاک ما ستارههایی دفنند ***** ****** موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 تیر 6 :: 11:4 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
سلام آقا جان!
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... میبینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد. همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست... مردم از کنارم میگذرند و به اشکهایم میخندند... شاید دیوانهام میپندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون میرقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم میشود... ای کاش بودی و با عبایت شانههای ارزانم را گرما میبخشیدی... از خدا بخواه زندهام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همینجا... کنار خرابه دل... چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز هـزار بـار بـیــایـد بـهـــار کـافـی نـیـسـت خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی دعای این همه شبزندهدار کافی نیست ... نگاه میکنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شدهام مشکی پررنگ... پرکلاغی... آی که دستت میرسد کاری بکن! تشنهام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کردهام... میخواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما مگر من و شما یکی نیستیم؟ اگر این گونه است پس خبر داری از آنچه بر من رفته و میرود... دستم بگیر، مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی... آه تنهایی!... هیچگاه دست از سر دلم بر نمیداری. صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته... نمیدانم پشت کدام دیوار این شهر آهنی، یاد شما را جا گذاشتهام... دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبههایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچینهای باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی میماند تسخیر ناشدنی. آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریختم توی جعبهای از امید و دادمش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است». موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 تیر 6 :: 11:3 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
اقا جان یوسف در چاه! دلم سوخته از اه نفسهای غریبت. همه گویندبه انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی؟ موضوع مطلب : |