سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:18 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
نامه خنده دار لیلی و مجنونگله میکرد ز مجنون لیلی - که شده رابطهمان ایمیلی اینم از نامه لیلی به مجنون موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:17 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
مطلب جالب درباره خانمها1- می دونین فرق خانمها با آهن ربا چیه؟..... آهن ربا حداقل یک روی مثبت داره
2- خانمها مثل رادیو هستند..... هر چی میخوان میگن ولی هر چی بگی نمی شنوند 3- خامنها مثل چسب دوقلو هستند.....اگه دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد دیگه باید سیم تلفن را برید 4- خانمها مثل رعدوبرق هستند ..... اول برق چشماشون میرسه بعد رعد صداشون 5- خانمها مثل لیمو شیرین هستند..... اول شیرین هستند ولی بعد تلخ میشن 6- خانمها مثل گچ هستند ..... اگه چند دقیقه مدارا کنید چنان سفت و سخت میشن که دیگه حالتی نمی گیرند. 7- خانمها مثل کنتور برق هستند..... هر چند سال یکبار عدد سنشون صفر میشه 8- چرا خانمها نمی توانند نقشه بخوانند/ ..... برای اینکه فقط ذهن مرد هستش که میتونه تجسم و درک کنه که یک کیلومتر با یک سانتی متر نشون داده شده 9- خانمها مثل اینترنت هستند.... از هر موصوعی بک فایل اطلاعاتی دارند 10- خانمها مثل فلزیاب هستند ..... از نزدیک طلافروشی که رد میشن عکس العمل نشان میدن 11- خانمها مثل موبایل هستند هر موقع کار مهم دارید در دسترس نیستند موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:15 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
دختر بودن یعنی ؟دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی ...
دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله وعمه ت هستن دختر بودن یعنی " دخترو رو چه به رانندگی ؟ " دختر بودن یعنی " شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون ؟" دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه دختر بودن یعنی "ببخشید میشه جزوه تونو ببینم ؟" دختر بودن یعنی " به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا" دختربودن یعنی " برو تو ، دم در وای نستا" دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره که آقایون به گناه نیفتن دختر بودن یعنی "خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم" دختر بودن یعنی "کجا داری میری؟" دختر بودن یعنی " تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم " دختر بودن یعنی "کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟" دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن... موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:15 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
چند جمله با معنیاگر احساس رنج کردی، بی حکمت نیست، چیزی در دلت هست که باید بسوزد تا تو پاک شوی. هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد،او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد. دنیا سه اصل دارد: 1)خاطرات 2)غم 3)عشق. با اولی زندگی کن،دومی را به خاطر سومی تحمل کن.
همیشه به اندازه آرزو هایت تلاش کن ویا به اندازه تلاشت آرزو کن. از افرادی که سعی دارند آرزوهای شما را بی اهمیت جلوه دهند دوری کنید. انسان های کوچک همیشه همین کار را می کنند اما انسان های بزرگ می توانند این حس را به شما منتقل کنندکه، شما هم می توانید بزرگ باشید. موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:13 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
استاد زبان فرانسه در مورد مذکر یا مونث بودن اسمها توضیح میداد که پرسید :
- با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند. - قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند. - همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد. - کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد. - کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند. - همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید .
موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:13 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !
موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:12 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد. کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت: با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد..
مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میکنم. آخر شنیدهام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟ مرد گفت: آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم.. پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.. مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو.. پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.. مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.. پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.. مرد که حال و حوصلهی جروبحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت: اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم..
پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت. در یک چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد که به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو کرده است. موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:9 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا 20 سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم !!!
موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 23 :: 1:9 عصر :: نویسنده : مائده احسانی نیا
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید موضوع مطلب :
یکشنبه 91 خرداد 21 :: 10:12 صبح :: نویسنده : مائده احسانی نیا
به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:....
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟)) ارباب دوباره پاسخ داد:((بله)) خدمتکار گفت: ((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟)) به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود... موضوع مطلب : |